ظرفها تنها آفريده نشدند

فائزه سيد شاكري

گوني رو روي شونش جابه جا کرد . پر بود ولي سنگين نبود . پربود ازخالي ظرفهاي پلاستيکي ، شيشه نوشابه ، شيشه سرکه و .... توي پياده روکه راه مي رفت ، کنار جوب راه مي رفت ، حتي اگر توي خيابون بود ، ازکنار کنار . از بغل جوب راه مي رفت . توي جوب پربود ازاين ظرفهاي پلاستيکي ، لذت مي برد ازاين که پاچه هاش روبزنه بالا ، بره توي جوب ، لجن هارو باچوبش اين وراون ورکنه و بگرده تايه ظرف پيداکنه . هميشه دنبال درظرف هم مي گشت . يه جورايي درظرف ها رو بيشتراز خودشون دوست داشت . هميشه وقتي يه ظرف توي جوب تلق تلق مي گذشت ، کنار جوب دنبال ظرف مي رفت ، مطمئن بود ظرف داره دنبال درش مي گرده و بعد وقتي ظرف بازم تنهامي رفت ، پاچه هاش رو مي زد بالا ، مي رفت توي جوب ، ظرف رو برمي داشت و باهم راه مي افتادن تادنبال درظرف بگردن .
به سرماو گرما فکر نمي کرد . هميشه به فکر ظرفهابود که دنبال درشون مي گردن و به فکر درهاکه منتظرظرفهاشونن . حتي اگر لازم بود ، يک روز . دو روز و گاهــي يک هفته وقت مي ذاشت تابراي يه ظرف در پيداکنه . حرف ظرفها رومي فهميد و ميدونست اونام حرفش رو مي فهمن . ظرفها نزديکترين دوستايي بودن که داشت ، هميشه روي شونش بودن !
نمي دونست آقا رحيم بااين ظرفها چه کار مي کنه . اصلانمي خواست بدونه . ولي ازاين که صبح تاشب دنبال ظرفهاو درهابگرده لذت مي برد . هيچ صدايي براش گوش نوازترازصداي تلق تلق يه ظرف نبود که توي جوب گم شده بود . همه جوبهاي تهران مي شناختنش و يه جورايي دوسش داشتن . اونم جوبه رو دوست داشت . براش فرقي نمي کرد کجابرده ، بالا ، پايين .
شرق ، غرب . مهم اين بود که هرجاميره جوبم باشه ، همين !
آقا رحيم خيل يازکارش راضي بود . چون اون تنهاکسي بودکه ظرفهاروبادرتحويل مي داد . کوچکترين عضو گروه بود ، ولي کارش روبهتر ازهمه انجام مي داد . شب به شب که بايد زير پل چوبي ظرفهارو به آقا رحيم تحويل مي داد . زودتر ازموعد اونجابود . ظرفهاي بي دررو جدامي کردو همون دورو بريه جايي قايم مي کرد . زياد نبودند ، معمولا" سه ياچهار تا . وقتي ظرفها ، نزديکترين دوستهاي اون روزش روبااکراه به آقا رحيم مي سپرد ، منتظر مي ايستاد تابچه هاي ديگم ظرفهاشون رو تحويل بدن . همه که مي رفتن ، مي سراغ ظرفهاي بي در و تنها .
مي ذاشتشون توي گوني و به خودش و ظرفهاقول مي دادکه فرابراشون يه درخوب پيداکنه !
صبح زود بود . هواســوز داشت . خيابــونها خلوت بــودند و او آهسته آهسته با جــوب راه مي رفت .
تلق تلق .... تلق تلق
ظرفي پرسون پرسو دنبال درش مي گشت .
پاچه هاش رو بالازد . وارد آب شد . پاش يخ کرد ولي او نفهميد . ظرف رو برداشت و ت وي جوب دو لا دولا راه افتاد تادرظرف روپيداکنه . مي دونست يه جايي ، همين دورو برهايه درمنتظرظرفشه . باچوب کوتاهش ، لجن هاي جلوي پاش رو به هم ريخت . چوبش رو بالا کشيد. يه چيزي توي لجن ها گيرکرده بود . بادقت نگاه کرد . خم شد و بيرونش آورد . يه ساعت بود اين ور و اون ورش کرد طلايي رنگ بود . اگه طلا بو ؟!
اين بار بادقت بيشتري ساعت رو ورانداز کرد باخودش فکر کرد ،حتماطلاست . ، دورو برش رو نگاه کرد . هنوز خيابون خلوت بود . ساعت رو توي جيب شلوارش گذاشت . ازجوب بيرون آومد و کناراون راه افتاد . نگاهش توي جوب سرميخورد ، مطمئن بود درظرف رو پيداميکنه ....
اگه مي تونيست اونو بفروشه !..... دستش رو روي برآمدگي جيبش گذاشت . ساعت سرجاش بود . نگاهش متوجه اون طرف خيابون شد . شاهرخ توي جوب اون طرف خيابون دولا شده بود . حتمايه چيزي پيداکرده بود ! ازروي جوب پريد و به طرف شاهرخ رفت ، نگاه شاهرخ متوجه او شد . ولي نگاه او توي لجن هاي جوب گير کرده بود کنارجوب که رسيد ، چشماش برق زد . يه درسفيد رنگ ، توي جوب ، جايي که آب پشت يه سنگ گير کرده بود ، مي چرخيد . به طرف درخيز گرفت . شاهرخ که مسير نگاه اورادنبال کرده بود ، زودتــــر ازاوبه « در» رسيد و اون رو برداشت . نگاهي بهش انداخت و اونو توي مشتش قايم کرد
اگه ظرفش تنهامي موند ... اشک توي چشماش حلقه زد.
ظرف رو محکم تر توي مشتش فشرد . مي خواست کمتر احساس تنهايي کنه .
- اول من ديدمش !
- ولي من ورش داشتم ... اصلا کي به تو گفت بياي اين طرف . توي جوب خودت مي رفتي !
- به چه دردت ميخوره ؟
شاهرخ مشتش رو بازکرد . دو باره نگاهي به درانداخت مشتش رو بست .
- .... حتما به يه دردي ميخوره !
- دستش روتوي جيبش بردو ساعت رو بيرون آورد :
- بااين عوضش مي کني ؟
- شاهرخ تانگاهش به ساعت افتاد مشتش رو به طرف او ن بازکرد و بادست ديگه ساعت رو قاپيد . او نو به مچ دست چپش بست . کمي بزرگ بود . ازجوب بيرون پريد و باقدمهاي تند ازجوب دورشد .
- درروروي سرظرف چرخوند . باخوشحالي نگاهش کرد .
- حالا ديگه ظرف تنها نبود !
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30259< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي